نگاهی به بازنمایی زنان در جنگ

بايد هوا سرد باشد، شايد روزي شبيه به اين روزهاي ما، شايد آخر پاييز باشد. اين را مي‌شود از ژاكت بافتني كلاه‌دار كودك توي عكس فهميد. يكي از آن روزهايي است كه مردها به جبهه مي‌رفتند و زنان در پاي اتوبوس به بدرقه شان مي‌آمدند. پلاكارد سفيد توي عكس نيز ما را به آن روزها دعوت مي‌كند، به روزهاي حركت به سوي جبهه‌ها، به روزهاي "هركه دارد هوس كرببلا بسم الله". آن روزها كربلا چه روياي دوري بود براي پدران و مادران ما!
حالا اين زنان آمده بودند تا مردان‌شان را بدرقه كنند براي رفتن به جنگي نابرابر تا راه كربلا باز شود. آنان جز در پشت جبهه ماندن، جز مربا درست كردن، كلاه بافتن، طلا‌هايشان را هديه جبهه كردن، مسجد يا پايگاه رفتن، دعاي كميل خواندن، كار كردن، نگران بودن، دلشوره داشتن، تب داشتن، داغ بودن، با بي پولي، با سيلي زندگي كردن و تنها ماندن و ماندن كاري نداشتند! آن ها پشت جبهه بودند تا بچه‌هايي كه ما باشيم درس بخوانيم، غذاي گرم بخوريم، تنها نباشيم و ... اما آن‌ها چه تنها بودند در آن روزگار!
اين را امروز كه خودم به سن و سال آن روزهاي آنها هستم بيشتر مي‌فهمم، اين را از چشم‌هاي تر و نگاه عميق اين زن جوان مي‌فهمم. او كه گريه روي نوك مژگانش نشسته است و هيچ چيز حتي سرخوشي بازيگوشانه كودك‌اش نمي‌تواند سختي اين دوري و تنهايي تقديري را براي لحظه‌اي كم كند. حتي در لحظه عكاسي !
بر خلاف او زنان ديگر در اين عكس حواس‌شان به دوربين است. يكي پلاكارد را روي صورت‌اش بالا مي‌كشد تا در عكس نباشد و ديگري گوشه چادرش را سفت به صورت‌اش مي‌گيرد و به ما، به عكاس با تحكم نگاه مي‌كند. اما اين زن جوان با اين صورت نشسته در اشك آنقدر دل تنگ است كه گويي عكاس را نمي‌بيند يا نمي خواهد كه ببيند تا كمي گوشه‌هاي لب‌اش را بالا ببرد و به تظاهر بخندد و شاد باشد از اين وداع!
در ميان همه سياهي اين عكس، سياهي چادر‌ها و ... تنها ژاكت بافتني كودك و پلاكارد سفيد است، انگار آن سپيدي و سرخوشي برف‌گونه كه بر روي عبارت بسم ا... دست مي‌كشد مي‌تواند ما را اندكي ازعذاب روبه رو شدن با اين وداع تلخ برهاند. بر روي لباس كودك نقش سيبي است كه زن با دو دست‌اش كودك را، ثمره عشق‌اش را و سيب را مي‌گيرد تا ناغافل در تلخي اين وداع به زمين نيفتد!
اين اشك‌ها و اين نگاه چقدر با همه تصويرهاي رسانه‌اي شده زنان جنگ، همسران و مادران شهيد در تضاد است و سر جنگ دارد. چقدر با صورت‌هايي كه به دوربين زل مي‌زنند و با اعتماد به نفس و افتخار در برنامه‌ها و شوهاي رسانه‌اي ظاهر مي‌شوند متفاوت است. آن زمختي و ستبري صورت ‌هايي كه تا به حال در تبليغات جنگ و دفاع مقدس نشان داده شده است چقدر با نگاه و تردي و شكنندگي و زيبايي اين زن در تقابل است و اين غم و تنهايي براي ما ملموس است و آشنا. انگار آن را سال‌ها پيش در صورت مادر و خاله‌ها و  زنان همسايه و فاميل ديده‌ايم. من اين چشماني كه گويا قرار است هيچ‌گاه به خنده و شادماني گشوده نشود را از هزاران تصوير تفنگ بر دوش و مادران اسطوره ای كه با چهار يا پنج پسر و برادرشهيد و ...  به دوربين نگاه مي‌كنند و كلمه افتخار را جوري مي‌گويند بي‌اشك و غصه و ...بيشتر دوست مي‌دارم. مي‌دانم حتي اين زنان سخت نيز در خلوت خود براي جوان‌ها و جوانه‌هايشان بسيار گريسته‌اند و ...
اين عكس تصوير عزيزي است براي من، چرا كه در ته چشمان اين زن، اشك چشمان زنان بسياري را مي‌بينم كه كمتر در صدا و سيماي ما بازنمايي شده‌ است. اين اشك‌ها روزگاری در پستوي خانه‌ها، زير لحاف و يا كنار سجاده‌ها و ... ريخته شده است و كسي نديده است اين همه تنهايي و ترس و وحشت از تقدير را. اين همه دل بستگي را در آن روزگار . همه اين‌ها براي من عزيز است و به گمانم حالا بعد از سي سال وقت آن رسيده است تا بخشي از واقعيت و زندگي روزمره‌مان را درجنگ مروركنيم. سي سالگي زمان خوبي براي مرور خاطرات كودكي است!


زير نويس اخلاقي: اين عكس از كتاب"طهران و جنگ" كه سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران به تازگي آن را منتشر كرده  به عاریت گرفته شده است. هرچند درين كتاب نام عكاسان و ... درج نشده است اما براي مرور خاطرات آن روزهاي جنگ و بمباران و ديدن پناهگاه‌ها و قلك‌هاي نارنجكي و ... بدك نيست. عكس‌ها از آرشيو روزنامه اطلاعات انتخاب شده است.

زيرنويس خاطرات من: از بچه‌گي برايم سخت بود گريه ديگري را ديدن. فكر مي‌كردم توي اشك آدم‌ها درد و غمي است كه اين شكلي مي‌آيد بيرون. براي من ديدن گريه بعضي نفرات خيلي سخت است، ديدن اشك مادرم، برادرانم، مهدي و همچنين مادر او.